سليمانا بيار انگشتري را
مطيع و بنده کن ديو و پري را
برآر آواز ردوها علي
منور کن سراي شش دري را
برآوردن ز مغرب آفتابي
مسلم شد ضمير آن سري را
بدين سان مهتري يابد هر آن کس
که بهر حق گذارد مهتري را
بنه بر خوان جفان کالجوابي
مکرم کن نياز مشتري را
به کاسي کاسه سر را طرب ده
تو کن مخمور چشم عبهري را
ز صورت هاي غيبي پرده بردار
کسادي ده نقوش آزري را
ز چاه و آب چه رنجور گشتيم
روان کن چشمه هاي کوثري را
دلا در بزم شاهنشاه دررو
پذيرا شو شراب احمري را
زر و زن را به جان مپرست زيرا
بر اين دو دوخت يزدان کافري را
جهاد نفس کن زيرا که اجري
براي اين دهد شه لشکري را
دل سيمين بري کز عشق رويش
ز حيرت گم کند زر هم زري را
بدان دريادلي کز جوش و نوشش
به دست آورد گوهر گوهري را
که باقي غزل را تو بگويي
به رشک آري تو سحر سامري را
خمش کردم که پايم گل فرورفت
تو بگشا پر نطق جعفري را