جانا سر تو يارا مگذار چنين ما را
اي سرو روان بنما آن قامت بالا را
خرم کن و روشن کن اين مفرش خاکي را
خورشيد دگر بنما اين گنبد خضرا را
رهبر کن جان ها را پرزر کن کان ها را
در جوش و خروش آور از زلزله دريا را
خورشيد پناه آرد در سايه اقبالت
آري چه توان کردن آن سايه عنقا را
مغزي که بد انديشد آن نقص بسست اي جان
سوداي بپوسيده پوسيده سودا را
هم رحمت رحماني هم مرهم و درماني
درده تو طبيبانه آن دافع صفرا را
تو بلبل گلزاري تو ساقي ابراري
تو سرده اسراري هم بي سر و بي پا را
يا رب که چه داري تو کز لطف بهاري تو
در کار درآري تو سنگ و که خارا را
افروخته نوري انگيخته شوري
ننشاند صد طوفان آن فتنه و غوغا را