چه باشد گر نگارينم بگيرد دست من فردا
ز روزن سر درآويزد چو قرص ماه خوش سيما
درآيد جان فزاي من گشايد دست و پاي من
که دستم بست و پايم هم کف هجران پابرجا
بدو گويم به جان تو که بي تو اي حيات جان
نه شادم مي کند عشرت نه مستم مي کند صهبا
وگر از ناز او گويد برو از من چه مي خواهي
ز سوداي تو مي ترسم که پيوندد به من سودا
برم تيغ و کفن پيشش چو قرباني نهم گردن
که از من دردسر داري مرا گردن بزن عمدا
تو مي داني که من بي تو نخواهم زندگاني را
مرا مردن به از هجران به يزدان کاخرج الموتي
مرا باور نمي آمد که از بنده تو برگردي
همي گفتم اراجيفست و بهتان گفته اعدا
تويي جان من و بي جان ندانم زيست من باري
تويي چشم من و بي تو ندارم ديده بينا
رها کن اين سخن ها را بزن مطرب يکي پرده
رباب و دف به پيش آور اگر نبود تو را سرنا