از آن مايي اي مولا اگر امروز اگر فردا
شب و روزم ز تو روشن زهي رعنا زهي زيبا
تو پاک پاکي از صورت وليک از پرتو نورت
نمايي صورتي هر دم چه باحسن و چه بابالا
چو ابرو را چنين کردي چه صورت هاي چين کردي
مرا بي عقل و دين کردي بر آن نقش و بر آن حورا
مرا گويي چه عشقست اين که ني بالا نه پستست اين
چه صيدي بي ز شستست اين درون موج اين دريا
ايا معشوق هر قدسي چو مي داني چه مي پرسي
که سر عرش و صد کرسي ز تو ظاهر شود پيدا
زدي در من يکي آتش که شد جان مرا مفرش
که تا آتش شود گل خوش که تا يکتا شود صد تا
فرست آن عشق ساقي را بگردان جام باقي را
که از مزج و تلاقي را ندانم جامش از صهبا
بکن اين رمز را تعيين بگو مخدوم شمس الدين
به تبريز نکوآيين ببر اين نکته غرا