چه چيزست آنک عکس او حلاوت داد صورت را
چو آن پنهان شود گويي که ديوي زاد صورت را
چو بر صورت زند يک دم ز عشق آيد جهان برهم
چو پنهان شد درآيد غم نبيني شاد صورت را
اگر آن خود همين جانست چرا بعضي گران جانست
بسي جاني که چون آتش دهد بر باد صورت را
وگر عقلست آن پرفن چرا عقلي بود دشمن
که مکر عقل بد در تن کند بنياد صورت را
چه داند عقل کژخوانش مپرس از وي مرنجانش
همان لطف و همان دانش کند استاد صورت را
زهي لطف و زهي نوري زهي حاضر زهي دوري
چنين پيدا و مستوري کند منقاد صورت را
جهاني را کشان کرده بدن هاشان چو جان کرده
براي امتحان کرده ز عشق استاد صورت را
چو با تبريز گرديدم ز شمس الدين بپرسيدم
از آن سري کز او ديدم همه ايجاد صورت را