چندان بنالم ناله ها چندان برآرم رنگ ها
تا برکنم از آينه هر منکري من زنگ ها
بر مرکب عشق تو دل مي راند و اين مرکبش
در هر قدم مي بگذرد زان سوي جان فرسنگ ها
بنما تو لعل روشنت بر کوري هر ظلمتي
تا بر سر سنگين دلان از عرش بارد سنگ ها
با اين چنين تابانيت داني چرا منکر شدند
کاين دولت و اقبال را باشد از ايشان ننگ ها
گر ني که کورندي چنين آخر بديدندي چنان
آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگ ها
چون از نشاط نور تو کوران همي بينا شوند
تا از خوشي راه تو رهوار گردد لنگ ها
اما چو اندر راه تو ناگاه بيخود مي شود
هر عقل زيرا رسته شد در سبزه زارت بنگ ها
زين رو همي بينم کسان نالان چو ني وز دل تهي
زين رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگ ها
زين رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان
زين ره بسي کشتي پر بشکسته شد بر گنگ ها
اشکستگان را جان ها بستست بر اوميد تو
تا دانش بي حد تو پيدا کند فرهنگ ها
تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو
تا صلح گيرد هر طرف تا محو گردد جنگ ها
تا جستني نوعي دگر ره رفتني طرزي دگر
پيدا شود در هر جگر در سلسله آهنگ ها
وز دعوت جذب خوشي آن شمس تبريزي شود
هر ذره انگيزنده اي هر موي چون سرهنگ ها