تا بر سپهر از زر انجم بود نشان
دست در نثار تو بادا درم فشان
اين که در ترقي کار تو بس که هست
ذات تو را بهر سر مو صد نشان ز شان
بر صاف سلسبيل کشان طعنه ميزنند
از دردجرعه کرمت چاشني چشان
عدلت ز عدل کسري و کي مي برد سبق
به ذلت ز بذل حاتم طي مي دهد نشان
نطق سفيه گفت تو را بارگه نشين
دل بر دهن زدش که بگو پادشه نشان
از زر فشاني تو ره درگهت شده
ممتاز بر زمين چو بر افلاک کهکشان
زان عهد ياد باد که بي باده محتشم
ميشد خوشان ز خوش دلي خدمت خوشان