ساز خروش کرده دل ناز پرورم
آماده وداع توام خاک برسرم
زان پيش کز وداع تو جانم رود برون
مرگ آمده است و تنگ گرفتست در برم
نقش هلاک من زده دست اجل بر آب
نقش رخت نرفته هنوز از برابرم
بخت نگون نمود گراني که صيدوار
فتراک بسته تو نشد جسم لاغرم
خواهد به ياد رخش تو دادن شناوري
سيلي که سر برآورد از ديده ترم
گر بر من آستين نفشاند حجاب تو
من جيب خود نه دامن افلاک بر درم
اي دوستان چه سود که درد مرا دواست
صبري که من گمان به دل خود نمي برم
گو برگ عمر رو به فنا محتشم که هست
هر يک نفس ز فرقت او مرگ ديگرم