شماره ٥١٨: مرا به دست غم خود گذاشتي رفتي

مرا به دست غم خود گذاشتي رفتي
غم جهان همه بر من گماشت رفتي
سواد خط مژه ام زان فراق نامه سترد
که در وداع بنامم گذاشتي رفتي
دل از وفا به تو مي داد دست عهد ابد
ازو تو عهد گسل واگذاشتي رفتي
به غير حسرت و مردن بري نداد آن تخم
که در زمين دل خسته کاشتي رفتي
لواي هجر که يک چند بود افکنده
تو در شکست غمش برفراشتي رفتي
مرا که ابرش ادبار بد به زين ماندم
تو زين بر ابلق اقبال داشتي رفتي
دگر به زيستن محتشم اميد مدار
چنين که در تب مرگش گذاشتي رفتي