ساربان بر ناقه مي بندد به سرعت محملي
چون جرس ز انديشه در بر ميطپد نالان دلي
محمل آرائيست يکجا گرم با صد آب و تاب
جاي ديگر آه سرد و گريه بي حاصلي
يک طرف در نيت پرواز باز جان شکار
يک طرف در اضطراب مرگ مرغ بسملي
شهر ويران کرده اي را باد صحرا در دماغ
باد در کف چون گل از وي بي دلي پا در گلي
واي بر صحرائيان کز شهر بيرون ميرود
بي ترحم صيد بندي ناپشيمان قاتلي
سيل اشگ من گر افتد از پي اين کاروان
ز افت طوفان خطر گاهي شود هر منزلي
از بني آدم نديدم محتشم مانند تو
وصل را نامستعدي انس را ناقابلي