نگشتي يار من تا طور ياريهاي من بيني
نبردي دل ز من تا جان سپاريهاي من بيني
ندادي اختيار کشتن من ترک چشمت را
که در جان باختن بي اختياريهاي من بيني
دگرگون حال زان خالم نکردي تا حسودان را
بر آتش چون سپند از بي قراريهاي من بيني
گران بارم نکردي از غم مرد آزماي خود
که با نازک دليها بردباريهاي من بيني
نشد در جام بهر امتحانم باده وصلت
که با چندين هوس پرهيزگاريهاي من بيني
به قصد جان نخواندي دادي از نقد وفا بر من
که در نرد محبت خوش قماريهاي من بيني
نکردي محرم رازم که بهر امتحان هم خود
به غمازي درآيي رازداريهاي من بيني
نکردي ذکر خود را زيور لفظم که چون خواني
کتاب عاشقان را يادگاريهاي من بيني
نشد کاري به جنبش کلک فکر محتشم يعني
نگار من شوي ديوان نگاريهاي من بيني