باز بر من نظر افکنده شکار اندازي
به شکار آمده در دشت دلم شهبازي
کرده از گوشه کنارم هدف ناوک ناز
گوشه چشم خدنگ افکن صيد اندازي
خون بهاي دو جهانست در اثناي عتاب
از لبش خنده اي از گوشه چشمش نازي
سخن مجلسيش مي کشد از ذوق مرا
چون زيم گر شنوم روزي از آن لب رازي
به زکات قدمت بر لب بام آي امشب
چون به گوشت رسد آلوده به درد آوازي
چشمت از غمزه مرا کشت و لب زنده نساخت
آخر اي يوسف عيسي نفسان اعجازي
محتشم دل چو به آن غمزه سپردي زنهار
برحذر باش که واقف نشود غمازي