به رقيب سفري وعده رفتن دادي
رقتي و تفرقه را سر به دل من دادي
ملک وصلي که حسد داشت بر او دشمن و دوست
يک سر از دوست گرفتي و به دشمن دادي
بر طرف باد گوارائي از آن نعمت وصل
که ز يک شهر گرفتي و به يک تن دادي
غير من بوي مي هر که درين بزم شنيد
همه را گل به بغل نقل به دامن دادي
باد تاراج ز هر جا که برآمد تو تمام
سر به خاکستر اين سوخته خرمن دادي
تيغ تقدير که بد در کف صياد اجل
تو گرفتي و به آن غمزه پر فن دادي
محتشم دير نکردي به وي اظهار نياز
نيک رفتي که مرا زود به گشتن دادي