از نسيم آن خطم در حيرت از صنع اله
کز گل انسان برآورد اين عبيرافشان گياه
شوق بر صبر اين سپه بگماشتي گر داشتي
او عنان عشوه خود من عنان دل نگاه
چون به دل بردن درآيد دلبر سيمين بدن
از سرو افسر برآيد خسرو زرين کلاه
نيست چيزي در مذاق من مقابل با بهشت
غير از آن لذت که ايزد آفريد اندر گناه
در تصرف عشوه ات از جان ستانان دل ستان
وز تطاول غمزه ات از تاجداران باج خواه
جز گناه عشق خوش لذت ز هر حرفي که بود
کردم استغفار و برگشتم خدا بر من گواه
ارزن اندر آسيا سالم تر است از من که هست
بار عشق او چو کوه و جسم زار من چو کاه
اي شه بالا بلندان کز جمال و خال و خط
کرده حسنت بر زمين و آسمان عرض سپاه
در جهانگير بست حسنت بي امان گوئي که هست
توامان با دولت سلطان محمد پادشاه
شاه جم جاه بلند اقبال کادني بنده اش
مي زند بالاتر از ايوان کيوان بارگاه
محتشم کايينه دل داده صيقل همچو من
در دعاي دولتش بادا موافق سال و ماه