شماره ٤٦٥: زهي کرشمه تو را سرمه ساي چشم سياه

زهي کرشمه تو را سرمه ساي چشم سياه
دو عالمت نگرستن بهاي چشم سياه
دو حاجب تو کمين گاه لشگر فتنه
سپرده اند به آن گوشه هاي چشم سياه
هزار چشم چو نرگس نهاده اند بتان
که بنگري و شوندت فداي چشم سياه
ز خواب بستن من آزمود قدرت خويش
چو شد به غمزه و شوندت فداي چشم سياه
جلاي چهره روز سفيد گردد اگر
برآفتاب گمارد بلاي چشم سياه
ستاده چشم برايمانم آن که داده مدام
ز خوان نامه سفيدان غذاي چشم سياه
هزارخانه سيه ساز در کمين دارد
براي محتشم آن مه وراي چشم سياه
دو چشم محتشم از اشک سرخ گشت سفيد
ز بهر چهره گلگون براي چشم سياه