يارب آن مه را که خواهم زد قضا در کوي او
آن قدر ذوق تماشا ده که بينم روي او
در قيامت کز زمين خيزند سربازان عشق
صد قيامت بيش خيزد از زمين کوي او
فتنه ها برپا کند کز پا نشنيد روز حشر
در ميان خلق محشر چشم عاشق جوي او
چين ابرويش ز درگه بيشتر نگذاردم
شاه حسنش را همانا حاجبست ابروي او
مي شود نسرينش از خشم نهاني ارغوان
تا دگر بهر که آتش مي فروزد خوي او
زخم ما ممتاز کي گردد اگر تيرش کند
رخنه در هر دل به قدر قوت بازوي او
ساکنان خلد بر اهل زمين حسرت برند
گر برد باد زمين پيما به جنت بوي او
نرگس حاضرجوابش مي دهد در ره جواب
قاصدي را کز اشارت مي فرستم سوي او
گوش سازد محتشم چشم اشارت فهم را
لب به جنبش چون درآرد چشم مضمون گوي او