شماره ٤٥٢: رساند جان به لبم روزگار فرقت تو

رساند جان به لبم روزگار فرقت تو
بيا که کشت مرا آرزوي صحبت تو
تو راست دست بر آتش ز دور و نزديکست
که من به خشک وتر آتش زنم ز فرقت تو
شبي به صفحه دل مي نگارم از وسواس
هزار بار به کلک خيال صورت تو
تو آن ستاره مسعود پرتوي که به است
ز استقامت ديگر نجوم رجعت تو
شود مقابله کوه و کاه اگر سنجد
محبت من مهجور با محبت تو
بلند تا نشود در غمت حکايت من
نهفته با دل خود مي کنم شکايت تو
به طبع خويشت ازين بيش چون گذارم باز
که اقتضاي جفا مي کند طبيعت تو
به دوستي که سر خامه اي رسان به مداد
ز دوستان چو رسد نامه اي به حضرت تو
خوش آن که سوي وطن بي کمان توجه ما
کند عنان کشي توسن طبيعت تو
ز نقد جان صله اش بخشد از اشارت من
به محتشم دهد ار قاصدي بشارت تو