شماره ٤٤٥: گفتم ز پند من شود تغيير در اطوار تو

گفتم ز پند من شود تغيير در اطوار تو
تخفيف يابد اندکي بد خوشي بسيار تو
آن پند کج تاثير خود باد مخالف بود و شد
بر جان من آتش فشان از خوي آتش بار تو
شمشير جلاد اجل تيز است و قتل يک جهان
موقوف ايما گردني از نرگس خون خوار تو
از قتل مردم مرگ را در کار بستي آن قدر
کو نيز شد ز نهار خواه از تيغ بي زنهار تو
نزديک شد کامي زشت در بزم با نامحرمان
شيرين کند در چشم من محرومي ديدار تو
از بهر مرغان چنين دام تصرف مي نهي
هست اين زبان کبري عجب از حسن دعوي داد تو
با آن که بي زاري ز من مي خواهي افزون از همه
حيران روي خود مرا حيرانم اندر کار تو
من خود خريداري نيم کز من توان گفتن ولي
از غيرت سوداي من غوغاست در بازار تو
از بهر خود کردن به مهر آزار خود چندين مده
چون اين نمي آيد به خود خوي حريف آزار تو
تا مردم صاحب نظر غافل شوند از خوبيت
زير غبار خط بهست آيينه رخسار تو
گفتي به مردن محتشم راضي شو ار يار مني
سهل است مردن هم ولي جهل است بودن يار تو