شماره ٤٣٤: آمدم با ناله هاي زار هم دم هم چنان

آمدم با ناله هاي زار هم دم هم چنان
مهر برجا عشق باقي عهد محکم همچنان
سر ز سوداهاي باطل رفته بر باد و مرا
عزم پابوس تو درخاطر مصمم هم چنان
کشور جان شد ز دست و قلعه تن پست گشت
بر حصار دل هجوم لشگر غم هم چنان
از نم سيلي فنا شد صورت شيرين ز سنگ
صورت شيرين او در چشم پرنم هم چنان
عالمي از خويشتن داري به مستوري مثل
من به شيدائي علم رسواي عالم هم چنان
خلق از امداد عالم گرم شور و مست عيش
من به مرگ بخت خود مشغول ماتم هم چنان
عاشق محروم مرد از رشگ در بزم وصال
با همه نامحرميها غير محرم هم چنان
يافت منشور بقا مهر فنا بر خاتمه
نام او سلطان دل را نقش خاتم هم چنان
محتشم بر آستان يار شد يکسان به خاک
مدعي پيش سگان او معظم هم چنان