سرگرمئي کو تا نهم از کنج عزلت پا برون
نوبت زنان از عشق تو آيم به صد غوغا برون
چون مرد ميدان را زنند از بهر جانبازي صلا
سر بر کف و کف بر دهان آيم من شيدا برون
دهشت شود نو سلسله چون از صف ديوانگان
آشفته خو زنجير خا ايم من رسوا برون
در لشگر عقل و خرد يک مرده صد صف بر درم
تا آيد از بهر جدل مرد از صف هيجا برون
کو آتش در دل که من چون دست در جيب آورم
از پرتو گيرائيش آرم يد و بيضا برون
صحراي شوري کو کزو چون روي در شهر آمدم
صد وحشي اندر پيش پس آيم ازان صحرا برون
درياي شوري کو که من کوشم چو در غواصيش
آخر به جائي در دهم تا حشر ازان دريا برون
خيل بلاصف مي کشد ميدان دم از خون مي زند
همت فرس زين مي کند من مي روم تنها برون
دل ميل دارد کز هوس درديگي اندازد مرا
کز تن نيايد يک نفس بي آه و واويلا برون
تا کي به دريا جا کنم کز خانه جانانه اي
دامان استيلاکشان آيد به استغنا برون
بي قيد طفلي خواهم و عشقي که بازي بازيم
از خلوت زهدآورد هر دم به غيرتها برون
هان محتشم نزديک شد کز رستخيز عشق تو
آري قيامت در نظر نارفته از دنيا برون