شماره ٣٩٩: به هجران کرده بودم خو که ناگه روي او ديدم

به هجران کرده بودم خو که ناگه روي او ديدم
کمند عقل بگسستم ز نو ديوانه گرديدم
گرفتم پنبه آسايش از داغ جنون يعني
به باغ عاشقي از سر گل ديوانگي چيدم
دلم زان آفت جان بود فارغ وز بلا ايمن
ز آفت دوستي باز آن بلا برخود پسنديدم
ز راه عشق بر مي گشتم آن رعنا دچارم شد
ازان راهي که مي رفتم پشيمان بازگرديدم
هنوزم با نهال قامتش باقيست پيوندي
که هرجا ديدم او را جلوه گر چون بيد لرزيدم
چنان ترسيده ام از غمزه مردم شکار او
که هرگاه آن پري در چشمم آمد چشم پوشيدم
در آن ره محتشم کان سروقد ميرفت و من در پي
زمين فرسوده شد از بس که بر وي چهره ماليدم