کو اجل تا من نقاب تن ز جان خود کشم
بي حجاب اين تحفه پيش دلستان خود کشم
بار ديگر خاک پايش گر به دست افتد مرا
توتيا سازم به چشم خون فشان خود کشم
مي دهم خط غلامي نو خطان شهر را
تا به تقريب اين سخن از دلستان خود کشم
راز خود گفتم چو بلبل خوار کرد آن گل مرا
آه تا کي خواري از دست زبان خود کشم
از اجل خواهم اماني محتشم کاين نظم را
تحفه سازم پيش يار نکته دان خود کشم