شماره ٣٨٧: چو نتوانم به مردم قصه آن بي وفا گويم

چو نتوانم به مردم قصه آن بي وفا گويم
شبان گه با مه و انجم سحر گه با صبا گويم
شبي کز دوريش گويم حکايت با دل محزون
به آخر چون شود نزديک باز از ابتدا گويم
ز پيشت نگذرم تنها که ترسم چون مرا بيني
شوي درهم که ناگه با تو حرف آشنا گويم
به من لطفي که دي در راه کرد آخر پشيمان شد
که ناگه من روم از راه و پيش غير وا گويم
نسيم زلف پرچين تو مي ارزد به ملک چين
اگر زلف تو را مشک خطا گويم
به انگيز رقيبان محتشم را داد دشنامي
مرا تا هست جان در تن رقيبان را دعا گويم