شماره ٣٨٠: در بزم چون به کين تو غالب گمان شدم

در بزم چون به کين تو غالب گمان شدم
جان در ميان نهادم و خود برکران شدم
پاس درون قرار به نامحرمان چو يافت
من محفل تو را ز برون پاسبان شدم
ديدم که ديدن رخت از دور بهتر است
صحبت گذاشتم ز تماشائيان شدم
اين شد ز خوان وصل نصيبم که بي نصيب
از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
بر رويم آستين چو فشانيد در درون
دم ساز در برون به سگ آستان شدم
عمرت در از باد برون آن چه ميتوان
ليکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
چون محتشم اگرچه به صدخواري از درت
هرگز نمي شدم به کنار اين زمان شدم