شماره ٣٦٤: به بزم او حريفان را ز مستي دست و پا بوسم

به بزم او حريفان را ز مستي دست و پا بوسم
به اين تقريب شايد دست آن کان حيا بوسم
دهم در خيل مستان تن به بدمستي که هر ساعت
روم خواهي نخواهي دست آن شوخ بلا بوسم
چو جنگ آغازد آن بدخو نيايد بر زمين پايم
ازين شادي که دستش در دم صلح و صفا بوسم
خون آن مستي که او خنجر کشد من چون گنه کاران
گهش قربان شوم از عجز و گاهي دست و پا بوسم
زمين بوس در آن را گر نيم لايق اجازت ده
که از بيرون درديوار آن دولت سرا بوسم
دهندم تا ز ماواي سگ کويت نشان تا کي
سر بيگانه گردم خاک پاي آشنا بوسم
کبوتر نامه ز آن دلبر چو آرد محتشم شايد
کنم پرواز اگر چون مرغ و بالش در هوا بوسم