شماره ٣٦٠: گرچه ناچار از درت اي سرو رعنا مي روم

گرچه ناچار از درت اي سرو رعنا مي روم
از گرفتاري دلم اينجاست هرجا مي روم
رفتنم را بس که ميترسم کسي مانع مي شود
مي روم امروز و مي گويم که فردا مي روم
رفته خضر ره ز پيش اما من گم کرده پي
هست تا سر مي کشم يا هست تا پا مي روم
عقل و دين و دل که مخصوصند بهر الفتت
مي گذارم با تو وحشي انس تنها مي روم
مي روم در پي بلاي هجر از ياد وصال
اشگم از چشم بلا بين ميرود تا مي روم
گفتيم کي خواهي آمد باز حال خود بگو
حال من در پرده غيب است حالا مي روم
واي بر من محتشم ز غايت بيچارگي
در رهي کانرا نهايت نيست پيدا مي روم