ما که مي سازيم خود را در جفاي او هلاک
از وفاي او به جان يم از براي او هلاک
لطف او در رنگ استغنا و بر من عکس غير
از براي لطف استغنا نماي او هلاک
من که تنگ آوردنش در بر تصور کرده ام
مي شوم از رشگ تنگي قباي او هلاک
گر بجنبد باد مي ميرم که از بي تابيم
بهر جنبشهاي زلف مشگساي او هلاک
اي فلک يک روز کامم از وفاي او بده
پيش از آن روزي که گردم از جفاي او هلاک
مي نهد تا غمزه ناوک در کمان مي سازدم
اضطراب نرگس ناوک گشاي او هلاک
زخم دلخواهي که خورد از دست جانان محتشم
مدعي از رشک خواهد شد به جاي او هلاک