شماره ٣٣٤: بر در دل مي زنند نوبت سلطان عشق

بر در دل مي زنند نوبت سلطان عشق
ما و جنون مي دهيم وعده به ميدان عشق
رايت شاه جنون جلوه نما شد ز دور
چاک به دامن رساند گرد بيابان عشق
آن که ز لعلت فکند شور به درياي حسن
کشتي ما را نخست داد به طوفان عشق
بر سر جرم منند عفو و جزا در تلاش
تا بچه فرمان دهد حاکم ديوان عشق
عشق ز فرمان حسن داد به دست توام
وه چه شدي گر بدي حسن به فرمان عشق
زلف تو را آن که کرد سلسله پيوند حسن
ساخت جنون مرا سلسله جنبان عشق
کرد چو حسنت برون سر به گريبان دهر
عابد و زاهد زدند دست به دامان عشق
گرد وي از بس حذر مور ندارد گذر
اين دل ويران که هست ملک سليمان عشق
ماه رخ آن صنم مه چه رايان حسن
داغ دل محتشم شمسه ايوان عشق