آهوي او که بود بيشه دل صيد گهش
مي گدازد جگر شير ز طرز نگهش
از بدآموزي آن غمزه نمي گردد سير
ناز کافتاده به دنباله چشم سيهش
دو جهان گشته به حسني که اکر در عرصات
به همان حسن درآيد گذرند از گنهش
مه جبيني ز زمين خاسته کز قوت حسن
پنجه در پنجه خورشيد فکند است مهش
واي بر ملک دل و دين که شد آخر ز بتان
نامسلمان پسري فتنه گري پادشهش
چکند گر نکند خانه مردم ويران
پادشاهي که به جز فتنه نباشد سپهش
محتشم در گذر آن چشم که من ديدم دوش
جبرئيل ار گذرد مي زند از غمزه رهش