پري وشي دل ديوانه مي کشد سويش
که نيست حد بشر سير ديدن رويش
به نوگلي نگرانم که مي دمد چو گياه
کرشمه از در و ديوار گلشن کويش
هنوز تيغ نيالوده تيز دستي بين
که موج خون ز زمين مي رسد به بازويش
قيامتست قيامت که صور فتنه دميد
جهان ز فتنه نو خيز قد دلجويش
ز خاک يوسف گل پيرهن دمد گل رشک
اگر به مصر بردبار از چمن بويش
چه رغبت است که سر بر نمي تواند داشت
ز مزرع دل مردم چرنده آهويش
ز دور کرد شکاري مرا رساند از سحر
خدنگ نيمکش غمزه چشم جادويش
لبش خموش و زبان کرشمه اش گويا
ز نکته پروري گوشه هاي ابرويش
چو محتشم به نخستين خدنگ او افتاد
هزار بوسه فلک زد به دست و بازويش