شماره ٢٩٩: رخش شمعي است دود آن کمند عنبر آلودش

رخش شمعي است دود آن کمند عنبر آلودش
عجب شمعي که از بالا به پايان مي رود دودش
دمي در بزم و صد ره مي کشد از بيم و اميدم
عتاب عشوه آميز و خطاب خنده آلودش
ميان آب و آتش داردم ديوانه وش طفلي
که در يک لحظه صد ره مي شوم مقبول و مردودش
چو گنجشگيست مرغ دل به دست طفل بي باکي
که پيش من عزيزش دارد اما مي کشد زودش
من زا لعبت پرستيها دل بازي خوري دارم
که دارد کودکي با صد هزار آزار خشنودش
بسي در تابم از مردم نوازيهاي او با آن
که مي دانم به جز بي تابي من نيست مقصودش
طبيب محتشم در عشق پرکاريست کز قدرت
به الماس جفا خوش مي کند داغ نمک سودش