شماره ٢٩١: عقل در ميدان عشق آهسته مي راند فرس

عقل در ميدان عشق آهسته مي راند فرس
وز سم آتش مي جهاند توسن تند هوس
آن چنانم مضطرب کز من گران لنگريست
در ره صرصر غبار و بر سر گرداب خس
حال دل در سينه صد چاک من داني اگر
ديده باشي اضطراب مرغ وحشي در قفس
بشکن اي مطرب که مجنونان ليلي دوست را
ساز ز آواز حدي مي بايد و بانگ جرس
گر خورند آب بقا بس مي کنند آخر از آن
آن چه نتوان کرد زان بس باده عشق است و بس
رشته جان شد چنان باريک کاندر جسم زار
بگسلد صد جا اگر پيوند يابد با نفس
گر سگ کويش دهد يک بارم آواز از قفا
از شعف رويم بماند تا قيامت باز پس
مي تواند راندم زين شکرستان هرگه او
ذوق شيريني تواند بردن از طبع مگس
حيف کز دنيا برون شد محتشم وز هيچ جا
حيف و افسوسي نيامد بر زبان هيچ کس