عشق کهن به کوي تو مي آردم هنوز
واندر صف سگان تو مي داردم هنوز
با آن که برده ترک توام حدت از سرشک
الماس ريزه از مژه مي باردم هنوز
زو دست قطع اشگ که دهقان روزگار
درسينه تخم مهر تو مي کاردم هنوز
آزرد جانم از تو ز آزارهاي پيش
جان سازمش نثار گر آزار دم هنوز
غم که دور از من ديوانه نگردد هرگز
آشنائيست که بيگانه نگردد هرگز