شماره ٢٥٩: سيه چشمي که شادم داشت گاهي از نگاه خود

سيه چشمي که شادم داشت گاهي از نگاه خود
فغان کز چشم او آخر فتادم از گناه خود
نمي دانم چرا برداشت از من سايه رحمت
سهي سروي که دارد عالمي را رد پناه خود
کشد شمشير و گويد سر مکش از من معاذالله
گدائي را چه حد سرکشي با پادشاه خود
مينديش از جزا هرچند فاشم کشته اي اي مه
که من خود هم اگر باشم نخواهم شد گواه خود
شب عيد است و مه در ابر و مه جويندگان در غم
تو خود بر طرف با مي برشکن طرف کلاه خود
به جرمي کاش پيشش متهم گردم که هر ساعت
به دست و پايش افتم معذرت خواه از گناه خود
چو من از دولت قرب ارچه دوري محتشم ميرو
به اين اميد گاهي بر در اميد گاه خود