بر هر دلي که بند نهاد از نگاه خود
بردش به بند خانه زلف سياه خود
از راه نارسيده شهنشاه عشق او
عالم به باد داده ز گرد سپاه خود
گرديد عام نشاء عشق آن چنانکه يافت
آثار آن چرنده در آب و گياه خود
زان همنشين ستاره که مي تابد از زمين
شرمنده است چرخ ز خورشيد و ماه خود
زان شد بلند آتش رسوائيم که دوش
نوعي نديدمش که کنم ضبط آه خود
يک شهر شد به باد دو روزي خداي را
خالي کن از نظار گيان جلوه گاه خود
خوش آن که خود بکشتم آئيني و بعد قتل
نسبت کني به مدعي من گناه خود
ذوق مرا پياپي اگر از جفاي خويش
هم خود شوي ز جانب من عذرخواه خود
خواهي که دامنت رهد از چنگ محتشم
بردار زود خار وجودش ز راه خود