چو ممکن نيست کانمه پاسبان محفل سازد
بکوشم تا سگ دنباله گير محملم سازد
از وي چون پرده افتد برملا از من کند رنجش
که از همراهي خود با رقيبان غافلم سازد
کندبر من بتيغ آن بت گنه ثابت که هر ساعت
ز بيم جان بنا واقع گناهي قايلم سازد
ز دل بس رازهاي پرده گر سر بر زند روزي
که دل فرسائي بار جفا نازک دلم سازد
ز فتاني به ايمائي کند واقف رقيبان را
اجازت ده نگاهش چون به ابرو مايلم سازد
ز خارج پيچشي ها در دمم بايد شدن بيرون
دمي از مصلحت در بزم خود گر داخلم سازد
درونم محتشم زان مست کين خواهد شدن شادان
ولي روزي که دور چرخ ساغر از گلم سازد