گفتم تو را متاعي بهتر ز ناز باشد
از عشوه گفت آري گر عشق باز باشد
قدت به سرو آزاد تشريف بندگي داد
اين جامه بر قد او ترسم دراز باشد
منشين ز آتش من آهنين دل ايمن
کاتش چو تيز باشد آهن گداز باشد
بر من درستم باز دشمن به لطف ممتاز
کي باشد اين ستمها گر امتياز باشد
درياي راز در جوش من مهر بر لب از بيم
گو هم زبان حريفي کز اهل راز باشد
چون عشق محو سازد شاهي و بندگي را
گردن طراز محمود طوق اياز باشد
ذوقي چنان نماند آميزش نهان را
معشوق اگر ز عاشق بي احتراز باشد
چون خانه حقيقت جوئي پي بتان گير
کاول قدم درين ره کوي مجاز باشد
آتش فتد به گلزار گر همچو نرگس يار
نرگس کرشمه پرداز يا عشوه ساز باشد
بيش از تمام عالم خواهم نيازمندي
تا از نياز مردم او بي نياز باشد
حاشا که تا قيامت برخيزد از در مهر
بر محتشم در جور هرچند باز باشد