شماره ٢٣٤: ملامت گو که گاهي همچو ماه از روزنت بيند

ملامت گو که گاهي همچو ماه از روزنت بيند
بيايد کاشکي در روزن چشم منت بيند
سمن را رعشه درتابد که از باد سحرگاهي
براندام چو گل لرزيدن پيراهنت بيند
در آغوش خيالت جذبه اي مي خواهد اين مخمور
که چون آيد به خود دست خود اندر گردنت بيند
به ميزان نظر سنجد گرانيهاي حسنت را
کسي کاندر خرام آرام چابک توسنت بيند
شناساي عيار قلب شاهي اي شهنشه کو
که توسن راندن و شاهانه ترکش بستنت بيند
تو آن شمعي که در هر محفلي کافروزدت دوران
ز آه حاضران صد شعله در پيرامنت بيند
رود بر باد گر کشت حيات محتشم زان مه
که گرد خوشه چينت را به گرد خرمنت بيند