چون طلوع آن آفتاب از مطلع اقبال کرد
ماند تن از شعف و جان از ذوق استقبال کرد
ترک ما ناکرده از بهر سفر پا در رکاب
ترکتاز لشگر هجران مرا پامال کرد
اول از اهمال دوران در توقف بود کار
ليک آخر کار خود بخت سريع اقبال کرد
بي گمان دولت به ميدان رخش سرعت مي جهاند
در جنيبت بردنش هرچند دور اهمال کرد
آتش ما را چو مرغ نامه آور ساخت تيز
مرغ غم را بر سر ما بي پر و بي بال کرد
آن چنان حالم دگرگون شد که جان دادم به باد
زان نويد بيگمانم چون صبا خوشحال کرد
بر زبان محتشم صد شکوه بود از هجر تو
مژده وصلت ز بس خوشحالي او را لال کرد