خنک آن نسيم بشارتي که ز غايب از نظري رسد
پس از انتظاري و مدتي خبري به بي خبري رسد
شب محنتم نشده سحر مگر آفتاب جهان سپر
بدر آيد از طرفي دگر که شب مرا سحري رسد
نبود در آتش عشق او حذر از زبانه دوزخم
چه زيان کند به سمندري ضرري که از شرري رسد
خوشم آن چنان ز جفاي او که به زير بار بلاي او
المي شود ز براي من ستمي که از دگري رسد
چو عطا دهد صله دعا چه زيان به مائده سخا
ز در شهنشه اگر صلا به گداي در به دري رسد
ز زمين مهر و وفاي او مطلب بري که پي نمي
نه ز دشت او شجري دمد نه ز باغ او ثمري رسد
به ميان خوف و رجا دلم به کجا تواند ايستاد
نه از اين طرف ظفري شود نه به آن طرف خطري رسد
نرسد وصال شراب او بالم کشان خمار غم
مگر از قضا مددي شود که به محتشم قدري رسد