شماره ٢١٦: رهي دارم که از دوري به پايان دير مي آيد

رهي دارم که از دوري به پايان دير مي آيد
سري کز بي سرانجامي به سامان دير مي آيد
به پيراهن دريدن تا به دامان مي رود دستم
ز ضعفم چاک پيراهن به دامان دير مي آيد
صبا جنبيد و ميدان رفته شد يارب چرا اين سان
به جولان آن سوار گرم جولان دير مي آيد
دل و جان از حسد در آتش انداز انتظار او
سپه جمعست ميدان گرم و سلطان دير مي آيد
از آن سو صد بشارتها فغان دادند زين جانب
به استقبال جانهم رفت و جانان دير مي آيد
دلم بهر نگاه آخرين هم مي طپد آخر
که شد پيمانه پر آن سست پيمان دير مي آيد
طبيب محتشم را نيست در عالم جز اين عيبي
که بر بالين بيماران هجران دير ميآيد