شماره ٢١٠: اگر لطفت ز پاي اشک و آهم شعله برگيرد

اگر لطفت ز پاي اشک و آهم شعله برگيرد
فلک زان رشحه تر گردد زمين زان شعله درگيرد
نمايد در زمان ما و تو بازيچه طفلان
فلک گردد ور عشق ليلي و مجنون ز سر گيرد
به بالينش سحر آن زلف و عارض را چنان ديدم
که زاغي بيضه خورشيد را در زير پر گيرد
صبوحي کرده آمد بر رخ آثار عرق زانسان
که شبنم در صبوحي جاي بر گلبرگ تر گيرد
کسي را تا نباشد اين چنين چشمي و مژگاني
به زور يک نظر کي دل ز صد صاحب نظر گيرد
ز بس شوخي دلارامي که دارد در زمين جنبش
به صد تکليف يک دم بر زمين آرام گر گيرد
ز خرمن سوز آهم مي جهد اي نخل نو آتش
از آن انديشه کن کاين آتش اندر خشک و تر گيرد
فلک خوي تو دارد گوئي اي بدخو که از خواري
اگر بيند به تنگم کار بر من تنگ تر گيرد
تزلزل بر درد دامان صحراي قيامت را
چو دست محتشم دامان آن بيدادگر گيرد