شماره ١٩٣: گه رفتن آن پري رو بوداع ما نيامد

گه رفتن آن پري رو بوداع ما نيامد
شه حسن بود آري بدر گدا نيامد
چو شنيدم از رقيبان خبر عزيمت او
دلم آن چنان ز جا شد که دگر به جا نيامد
چو ز مهر دستانم به سر آمدند کس را
ز خراب حالي من به زبان دعا نيامد
خبر من پريشان ببر اي صبا به آن مه
پس از آن بگو که مسکين ز پيت چرا نيامد
ز قدم شکستگي بود و فتادگي که قاصد
به تو بي وفا فرستاد و خود از قفا نيامد
من خسته چون ز حيرت ندرم چو گل گريبان
که رسولي از تو سويم به جز از صبا نيامد
ز کجاشد آن صنم را سفر آرزو که هرگز
ز زمانه محتشم را به سر اين بلا نيامد