شماره ١٩٠: چو عشق کوس سکون از گران عياري زد

چو عشق کوس سکون از گران عياري زد
قرار خيمه با صحراي بي قراري زد
دو روز ماند عيار حضور قلب درست
ز اصل سکه چو برنقد کامکاري زد
خوش آن نگار که چون کار و بار حسن آراست
حجاب در نظرش دم ز پرده داري زد
نخست بر سر من تاخت هر شکار انداز
که بر سمند جفا طبل جان شکاري زد
به دست مرحمتش کار مرهم آسان است
کسي که بر دل من اين خدنگ کاري زد
نرفت ناقه ليلي به خود سوي مجنون
کز آن طرف کشش دست در عماري زد
نبرد بار به منزل چو محتشم ز جفا
کسي که پيش رخت لاف پرده داري زد