سرو خرامان من طره پريشان رسيد
سلسله عشق را سلسله جنبان رسيد
چاک به دامان رساند جيب شکيبم که باز
سرو قباپوش من برزده دامان رسيد
چشم زليخاي عشق باز شد از خواب خويش
هودج يوسف نمود فتنه ز کنعان رسيد
محمل ليلي حسن ناقه ز وادي رساند
بر سر مجنون عشق شوق شتابان رسيد
باره شيرين نهاد سر به ره بيستون
کوه کن غصه را قصه به پايان رسيد
کرد شهنشاه عشق بر در دل شد بلند
کشور بي ضبط را مژده سلطان رسيد
خانه مردم نهاد رو به خرابي که باز
دجله چشم مرا نوبت طوفان رسيد
در نظر اولم اشک به دل شد به خون
بس که به دل زخمها زان بت فتان رسيد
آن که ز خاصان او طاقت نازي نداشت
از پي آزردنش کار به درمان رسيد
بر لب زخم دلم در نفس آخرين
شکر که از دست دوست شربت پيکان رسيد
جان شکيبنده را صبر به جانان رساند
محتشم خسته را درد به درمان رسيد