گر شود پامال هجر اين تن همان گيرم نبود
ور رود دل نيز يک دشمن همان گيرم نبود
گر دلم در سينه سوزان نباشد گو مباش
اخگري در گوشه گلخن همان گيرم نبود
ز آفتاب هجر مغز استخوانم گو بريز
در چراغ مرده اين روغن همان نگيرم نبود
ملک جاني کز خرابيها نمي ارزد به هيچ
گر فراق از من بگيرد من همان گيرم نبود
ديده گر خواهد شدن از گريه ويران کو بشو
در دل تاريک اين روزن همان گيرم نبود
ناله از ضعف تنم گر برنيايد گو ميا
در سراي سينه اين شيون همان گيرم نبود
چون به تحريک تو مي رانند ازين گلشن مرا
جا کنم در گلخن اين گلشن هما نگيرم نبود
بود نافرمان دلي با من همان گيرم نزيست
بود بي سامان سري بر تن همان گيرم نبود
گفتم از عشقت به زاري محتشم دامن کشيد
گفت يک رسواي تر دامن همان گيرم نبود