به پيش اختر حسن تو مهر تاب ندارد
جهان به دور تو حاجت به آفتاب ندارد
زمام کشتي دل تا کسي نداده به عشقت
خبر ز جنبش درياي اضطراب ندارد
نماند کس که به خواب جنون نرفت ز چشمت
جز آن که عقل به ذاتش گمان خواب ندارد
بهر زه چند نهفتن رخي که شعشعه آن
نهفتگي ز نظرها به صد حجاب ندارد
ميان چشم من و روي اوست صحبت گرمي
که تاب گرمي آن پرده حجاب ندارد
جهان عشق چه بي قيد عالمي است که آنجا
شه جهان ز گداي در اجتناب ندارد
بر آستانه حکم اياز هيچ غلامي
سر نياز چو محمود کامياب ندارد
شنيدم آمده صبر از پي تسليت اي دل
بگو دمي بنشيند اگر شتاب ندارد
مگر نديده اي اندر صف نظار گيانم
که در کمان نگهت ناوک عتاب ندارد
بهشت وصل توام کشت ز اختلاط رقيبان
من و فراق تو کان دوزخ اين عذاب ندارد
سئوالهاست ز رازم رقيب پرده در تو را
که گر سکوت نورزد يکي جواب ندارد
به پرسش سگ خويش آمدي و يافت حياتي
اگر به کعبه روي آن قدر ثواب ندارد
قدم دريغ مدار از سرم که جز تو طبيبي
دواي محتشم خسته خراب ندارد