شماره ١٢٢: آن که آيينه صنع از روي نيکوي تو ساخت

آن که آيينه صنع از روي نيکوي تو ساخت
همه آيينه رخان را خجل از روي تو ساخت
طاق ايوان خجالت گذرانيد ز مه
آن که بالاي دو رخ طاق دو ابروي تو ساخت
نخل بند چمن حسن تو بر قدرت خويش
آفرين کرد چو نخل قد دلجوي تو ساخت
بهر قتل دو جهان فتنه چو زه کرد کمان
کار خويش از مدد قوت بازوي تو ساخت
آسمان حسن گران سنگ تو چون مي سنجيد
مهر پر کوکبه را سنگ ترازوي تو ساخت
مرغ دل با همه بي بال و پريها آخر
آشياني عجب اندر شکن موي تو ساخت
فلک از درد سر آسود که در او عشق
سر پرشور مرا خاک سر کوي تو ساخت
فکر کار دگران کن که فلک کار مرا
به نخستين نگه از نرگس جادوي تو ساخت
ديد فرمان تو در خاموشي لعل تو دل
رفت و پنهان ز تو با چشم سخنگوي تو ساخت
وه که هرگه قدمي رنجه به بزمم کردي
پيش دستي صبا بي خودم از بوي تو ساخت
محتشم مرتبه عشق به اعجاز رساند
اين که يک مرتبه جا در دل بدخوي تو ساخت