دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست
هر که با من دوست باشد دشمن جان من اوست
بر کدام ابرو کمان چشمم به سهو افتاده است
کان پري با من به چشم و ابرو اندر گفتگوست
برنخيزم از درش گر سازدم يکسان به خاک
زان که جسم خاکيم پرورده آن خاک کوست
شوخ چشم من که دارد روي خوب و خوي بد
گر ز غيرت با نظر بازان به دست آن هم نکوست
از شکايتهاي او دايم من ديوانه ام
با دل خود در سخن اما سخن را رو در اوست
گر ز دست توبه ام پيمانه عشرت شکست
توبه گويان دست عهدم باز در دست سبوست
محتشم خودر ا خلاص از عشق مي خواهم ولي
چون کنم چون مرغ دل در دام آن زنجير موست