داغ بر دست خود آن شوخ چو در صحبت سوخت
غير در تاب شد و جان من از غيرت سوخت
صورت شمع رخش بر در و ديوار کشيد
کلک نقاش دل خلق به اين صورت سوخت
خواستم پيش رخش چهره بشويم به سرشک
آب در ديده ام از گرمي آن طلعت سوخت
غير را خواست کند گرم زد آتش در من
هر يکي را به طريق دگر از غيرت سوخت
ذوق کردم چو شب آمد به وثاق تو رقيب
که مرا ديد به پهلوي تو و ز حسرت سوخت
شعله آتش سوداي رقيبم امشب
گشت معلوم زداغي که به آن رحمت سوخت
محتشم يافت که فهميدي و خاطر خوش يافت
غير کم حوصله چون داغ پي غيبت سوخت